بوی مادر...


اینروزها مادر عطر و بوی دیگری دارد. با وجود گذشت 10 سال زندگی من در غربت و جدایی از او، هنوز قلب او به همان شدتی برایم می طپد که در روزگار جوانی موقعی که «پسرک» او بودم می طپید. او مثل یک بانوی وفا دار هنوز به ما عشق می ورزد و با فلبش خاطره های ما را توی ذهنش قاب گرفته است. هنوز مثل آن موقع ها دور و برم می گردد و مدام از من می پرسد که آیا چایی می خورم؟
ـ تو که همش چند دقیقه پیش به من چایی دادی مادر... 
و او میوه پوست می گیرد و جلویم می گذارد. و موقع نهار باز مثل قدیم ها مواظب است که نهارم را تا سرد نشده بخورم.
... 
سالها پیش بعد از پراکنده شدن اهل خانواده، من یکی ـ یک دانه او بودم. با او می زیستم. هنوز که هنوز است باید چندین بار برای ناهار یا شام صدایم کند تا سر میز حاضر شوم. ولی من مثل آن موقع ها انگار که سیرم. همیشه در حال تمرین موسیقی بودم که مادر آرام در را باز می کردو می گفت: «اوغول، گل خؤره یین سوق اولار ها...!» و من می گفتم: الان ماما! و این الان گاهی دقیقه ها طول می کشید. و او منتظر می نشست تا با من شام بخورد.
این روزها هر چقدر که او را به آغوش می کشم، سیر نمی شوم. از آغوش او بوی همه چیز را می گیرم. بوی کوفته، بوی کوکو سبزی چهارشنبه سوری، بوی ماهی سفید، بوی پدر و بوی همه. آغو ش او بوی زادگاهم را می دهد. بوی پارک جنگلی، پیک نیک های سیزده بدر، بوی تازه ی چمن بارون خورده، بوی درخت هلوی تو حیاط مان ... به خاطر همین هر چقدر که او را در آغوش می کشم و می بوسم کم می آورم.
آن موقع ها مادر «قاوال» می زد. و توی جشن ها این او بود که شادی می بخشید. او می زد و خواهرها می رقصیدند. بعدها کم کم «ساز» های دیگر هم به میدان آمد. و من با قاوال او آکاردئون می زدم. و برادرها مهرداد و مراد می خواندند.
برای مادر هر موقع که پیشش هستیم، هنوز بچه ایم. فرقی نمی کند که چه سنی داشته باشیم. به خاطر همین هر وقت سرم را روی پاهایش می گذارم، با دستان مهریانش توی موهایم دنبال «سیرکه» می گردد و می خواهد که «بیت» ها را از موهایم جدا کند...
پریشب که تا دیر وقت بیرون بودم، خواب به چشمهایش نیامد. عین آن موقع ها. دوستای قدیمی توی تورونتو محبت کرده و مرا برای گردش به Down Town دعوت کردند. ما در حالیکه خیابانهای زیبای تورونتو را گردش می کردیم و در یکی از رستورانهای خوب شهر غذا می خوردیم، خاطره های زادگاه را دوره کردیم، خاطره های مهرداد را. خیابان شلوغ و شاد بود. آن روز، روز جهانی هم جنس بازان بود. و من شاهد چیزهایی در خیابان بودم که شاید در عمرم ندیده بودم. جالب و عجیب!
این شب گردی تا پاسی از شب ادامه یافت. وقتی به خانه برگشتم مادر بیدار بود. و منتظرم... گفت: نگران شدم اوغول!
می خواستم بگویم که: من که بچه نیستم مادر! ولی نگفتم. بوسیدمش. و توی دلم گفتم: آخی ... چقدر خوب است وقتی بیرون هستی، کسی نگران توست. چقدر خوب است که کسی منتظر توست... گفتم پس به خاطر همین باید زندگی کرد...
و مادر مرا یاد زندگی می اندازد. باد فردا... یاد تنها دخترم! قامت مادر مرا یاد گمشده هایم می اندازد. آرزوهای سر خورده. گمشده ها و آرزوهایی که من و ما قادر ننشدیم پُرش کنیم. گفتم:
ـ چه آرزویی داری مادر؟
آهی کشید. گفت: شما را سیر ببینم.
و من ... چقدر ظالمم که این خواسته ی کوچک او را نمی توانم برآورده کنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عکس: مادرم بر بالین برادرم مهرداد قبل از مرگ... (تورنتو ـ خانه ی آرامش) 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

«لوکه زاهیر» فروزان کردستان!

سبز باشید!

از ترجمه ی «جیگرت را بخورم» تا مارال!